۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

داستان بوف کور 4

...قلبم ایستاد، جلو نفس خودم را گرفتم، می ترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید شود. سکوت او حکم معجز را داشت. مثل این بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند. از این دم ، از این ساعت و تا ابدیت خفه می شدم.



via صدای روسیه - Voice of Russia - sadaye russie, اخبار

http://ift.tt/UOOkSt

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر