۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

یک داستان و یک زندگی !

زن نشسته بود و برق چشمانش اتاغ را پر کرده بود. ولی مه آمد. مرد کمی صبر کرد تا موج مه بگذرد، چون اگر در این حین حرکت می‌کرد، بی شک به چیزی می‌خورد. شاید هم چیزی می‌شکست... مه رفت.



via صدای روسیه, خبرها

http://persian.ruvr.ru/radio_broadcast/6871309/103053848.html

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر